پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی و نماز

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید بابائی برای گذراندن دوره خلبانی در سال ۱۳۴۹ به امریکا رفت مطابق مقررات دانشکده

 می بایست هر دانشجوی تازه وارد به مدّت دو ماه با یکی از دانشجویان امریکایی هم اتاق می شد

چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام می داد بلکه از بی بند و باری موجود در جامعه غرب پرهیز می کرد

هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگیها و روحیات عباس می نویسد.

یادآور می شود که بابائی فرد منزوی می باشد و از نوع رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد

و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پای بند می باشد.وخلاصه اینکه شخص غیر نرمالی است.

همچنین گفته بود که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند که منظور او نماز و دعا خواندن بوده است.

گزارشهای آن امریکائی موجب شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود،

و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی بدست آورده بود.

روزی در منزل یکی از دوستان راجع به این مطلب از او سئوال شد ایشان چنین گفتند

که:دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود ولی بخاطر گزارشهایی که در پرونده ام بود تکلیفم روشن نبود

و به من گواهینامه نمی دادند تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم به اتاقش رفتم

از من خواست که بنشینم.

پرونده ام در جلوی او روی میز بود او آخرین فردی بود که می بایست نسبت به قبولی یا رد شدن من اظهار نظر می کرد.

از سئوالات او پیدا بود که نظر خوشی نسبت به من ندارد.

احساس می کردم که رنج دوساله من در حال نابودی است و باید با دست خالی به ایران برگردم

در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد.شخصی از او خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود.

با رفتن ژنرال، من لحظاتی در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه کردم دیدم وقت نماز ظهر است.

گفتم که هیچ کاری مهمتر از نماز نیست همین جا نماز را میخوانم انشاء الله تا نمازم تمام شود او نمی آید

به گوشه اتاق رفته روزنامه ای پهن کرده و مشغول خواندن نماز شدم.

در حال نماز ژنرال وارد شد. با ترس و وحشت نماز را ادامه داده و تمام کردم.

وقتی خواستم روی صندلی بنشینم از ژنرال عذرخواهی کردم.

او به من نگاه معناداری کرد و گفت. چه می کردی؟ گفتم عبادت می کردم.

گفت بیشتر توضیح بده گفتم در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم

و در این ساعت زمان آن فرارسیده بود و من هم از نبودن شما استفاده کرده و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال سری تکان داد و گفت همه این مطالب که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست اینطور نیست؟

پاسخ دادم آری همینطور است. او لبخندی زد و گویا از صداقت من خوشش آمد.

با چهره ای بشّاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضاء کرد.

سپس با حالت احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت به شما تبریک می گویم شما قبول شدید.

بعد از آن در اولین لحظه به محل خلوتی رفتم و دو رکعت نماز شکر بجا آوردم.

 منبع: پرواز تا بی نهایت

 





:: برچسب‌ها: پرواز تا بی نهایت،اولین لحظه،قبول،بشاش،صداقت،خودنویس،امضاء،ژنرال،عذر خواهی،ترس و وحشت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهرداد
تاریخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: